نشان ملی ثبت(رسانه‌های دیجیتال)

تگ: کنسرت


FTV1

بید و برکه و طوفان

نویسنده: فرشاد توکلی

درنگِ این نوشته بر یک «کنسرت» است، از میان دو کوله‌بارْ زندگیْ آوازخواندن و تارنواختن و شُهرِگی در آنها، بی آن‌که قصد داشته باشد آن را بر قعری یا بلندایی، پسندِ این یا آن سلیقه، بنشاند. برگزیدنِ یک اثر از میانِ همه‌ی آثارِ این یا آن هنرمند اغلب فوریتی نالازم و گمراه‌کننده را تداعی می‌کند، فایده‌رسانِ رسانه‌نماهایی که فرصت و بینش و دانشِ پرداختنی همه‌جانبه را ندارند و آن فوریتِ نالازم را بهانه‌ی نقص‌شان می‌کنند. خود این نقص هم از «همه‌جا اصل‌گرفتنِ اکثریت» می‌آید، حتی جایی که عیارِ کارْ بسته است به بکریّت و تازگی و استواری و تمایز از بُنجُل و لاشِگی و لاقیدی.

این یادداشت بر آن «کنسرت»، که اکنون به چهل‌سالگیِ برگزاریش رسیده، درنگ کرده، نه چون بهترینِ سازندگانش است یا سرآمدِ نوعِ خود، بلکه از آن روی که فشرده‌ی چیزهای زیادی است از پیش‌وپس‌ و، به همین خاطر، بخشی از صدای واقعیِ آن «اکنونی» است که در آن رویداده و روییده است. پس، اگر به انگشتْ اثر را نشان می‌دهم، منظورم تنها یک «سو»ست، یک قاب، یک پنجره برای نگاه کردن، آنجا، آن پنجره‌ی چهل‌ساله، که از قضا جنسش از صداست.

برگزیده‌ام کنسرتی است مبتنی بر حدی از «بدیهه‌پردازی». پس، هم متأثر است از زمان و مکان و آدم‌های حاضر در مجلس، یعنی «اکنونی» که در آن اجرا شده، و هم از پیش قدری محتوای مهیّا با خود داشته؛ حدودی از گذشته‌ که به قصد آینده توشه می‌شود. این بقچه‌ی زمان و مکان، که امروز چین و چروکِ چهل سال خاطره هم سوارش شده، آن ساز و آن آواز، هفده سال پس از اجرایش نام گرفت. در هیئت یک اثر رسماً منتشر شد و پیشانی‌اش مزین شد به عنوانِ: عشق داند؛ هرچند، در تمام آن هفده سال، به‌طور غیررسمی دست‌به‌دست می‌شد و خودِ من هم اول بار آن را، بیش از سی سال پیش، در اتوموبیلِ یک هم‌کلاسی شنیدم و، به‌لطفش، صاحبِ نسخه‌ای از آن شدم.

همچنین، در این یادداشت، نمی‌خواهم بر جنبه‌های صرفاً موسیقایی این اثر، به‌نحوی موسیقی‌شناسانه، بپردازم. این اجرا، البته، زیبایی‌های موسیقارانه کم ندارد؛ چه در تارِ محمدرضا لطفی و چه در آوازِ محمدرضا شجریان، و چه در تعاملِ این دو. همچنان‌که، کاستی هم زیاد دارد: کیفیت نامطلوب عمومیِ ضبط و به‌خصوص پژواک نامطلوبی که در اثر وجود دارد و ناکوکیِ تار. با این حال، من اثر را، از خوب و بدِ موسیقایی‌ش، در نگاه به «زمان» و «مکانِ» اجرای آن است که برگزیده می‌یابم؛ زمان و مکانی که پدیداری یافتند در «صدا» و «امکانِ بودنِ صدا»؛ آن سکوتِ پراکنده‌ی پیش از خودِ صدا، که تنها با جمعیتِ تک‌تکِ آن آدم‌ها، در آن مکانِ خاص و آن روز و ساعتِ مخصوص، در آن زمان‌ـ مکانِ مخصوص، با آن حس و روحیه و قصدِ ویژه، تراکم و یکپارچگی می‌توانست یافت. و یافت، گمان من این است. خواهم گفت.

از تقویم شروع کنیم: پنجشنبه، ۱۴ اسفند ۵۹؛ چهاردهمین سالگردِ روزی که محمد مصدق درگذشت، در سیزدهمین سالِ پس از کودتای علیه‌اش، که منتظر مرگ نشسته بود، در تبعید. اهمیتِ تاریخِ این کنسرت در این چهاردهمین‌بودن و خودِ این سالگرد نیست. هرچند، در آن تاریخ، گروهی مرگِ آن مرد را مرگِ امّیدی می‌دیدند از پسِ ده سال خانه‌نشینی، که آتش هیزم انقلاب شده بود. آنها آتش را از خاکستر او می‌دیدند. همین هم تا همان روز رسانده بودش. آتش اگر خاکستر مانده بود به دمِ همین امیدواران مانده بود. در آن روزهای پابه‌ماه، سالگردْ بهانه‌ی صد جور قصد و نیت بود. از جمله یک سخنرانی، که وقایعِ ضمنِ آن نمودِ علنیِ تنگ شدنِ شعاعِ پرگارِ «خود»سازِ انقلابِ دوسالِ پیشش بود؛ پرگاری که، با هر گردش، عده‌ای را ناخودی می‌کرد و ناخودی‌ها را بی‌خودی، دورریختنی و زائد. پس، می‌رفت تا آن چشم‌های انقلابیِ توقع که سوی دیگری را می‌نگریستند، از تراخُمی و لوچ و کور بگیر تا کاونده و دوربین، و آن گلوهای بسته‌مانده‌ای که فریادها و تمنّاهای خشکیده‌ی دیگری داشتند، از هیاهویِ مدیحه‌سراییِ دیگر پرگارها بگیر تا نجواهای بُرَّنده‌ی روشنگرِ تک، درمانده در سوی دیگرِ خطِ محیط، زندگی را به ناخودی و بی‌خودی شمرده‌شدن سر کنند. آن سخنرانی هم بهانه بود، هم بهانه شد.

ربطِ سخنرانی و کنسرت از مکانِ سخنرانی می‌آید؛ دانشگاه تهران. آن پنجشنبه یکی از روزهای دوره‌ی کوتاهِ ریاستِ لطفی، تنها نوازنده‌ی کنسرتِ برگزیده، بود بر دانشکده‌ی هنرهای زیبا. آن روز، آن مراسم از خطابت و تحسینِ اهلی‌شده‌ی معمول، یا موردِ انتظار، چرخید به آشوب و دستگیری و اعتراض و تَشر. درهای دانشگاه را بستند و، تا زدوخوردها را مهار کنند، آمد و رفتِ آدم‌ها را قدغن کردند. همه، از جمله لطفی، زندانیِ نرده‌ها و پاسبان‌ها شدند. می‌رفت که کنسرت ملغی شود. نشد، اما به تأخیر افتاد. آن روزها، گفتم، روزهای پابه‌ماهی بود. آشوب کم نبود، حتی عادی هم می‌نمود. آشوبِ آن‌روزِ دانشگاه اختلافی اگر داشت، از جنسِ تقابلش می‌آمد و جایی که زغال پرگار چرخیدن گرفته بود و، نیز، پخشِ همزمانِ تصویرِ تلویزیونی این جنس از تقابل به سراسر کشور. این خطِ پرگار، بعدتر، در آخرین روزِ بهارِ پیشِ‌رویَش (خرداد ۶۰) در کفِ خیابان‌ها کامل شد. دو سال بعد از این بهارِ نادلکش (اردیبهشت ۶۲)، همه‌ی «رفقای» تارنوازِ کنسرت، و حتی شاید بشود گفت عده‌ای از حاضرانِ آن کنسرت، زندانی شده بودند. و سالِ بعدترش (۶۳)، خودِ او مهاجر.

می‌گویند از آن آشوبْ لطفی پریشان و آشفته و متغیر، به‌سختی، خود را به محلِ کنسرت رساند. از روی نرده‌های دانشگاه رفته بالا، پریده آن سوی دیوار؛ و تار را هم، به هزار احتیاط، به‌سلامت عبور داده و خود را رسانده به انجمنِ فرهنگی ایران و آلمان، محل کنسرت. شجریان، دور از این آشوب، دور از این بگیروببندها، جایی در میانه‌ی دو پای پرگار، در میانه‌ی شعاع، آنجا، منتظرش بوده است.

معلوم است که این آشوب و به‌هم‌ریختگی و بالارفتن از نرده‌های دانشگاه هم نیست که کنسرت را اهمیت می‌دهد. به زعم من، این آشوب، این درهم‌ریختگیِ رویکردها و تقابلِ آرمان‌ها، که از پیش از آن روز می‌آمد، پیش‌تر در تارِ لطفی سایه انداخته بود و، آن روز، شکل و قالب و صورتِ عمومی گرفت و از درخلوت‌نوازی‌ها به صحن عمومی درآمد و به یُمنِ آن اجرا نشان داده شد. هم نشانه شد، هم نشانه یافت. نشانه یافت که می‌شود نشانش داد و گفت «آنجا». نشانگیش هم در توازیِ آن دو رویداد بود. چهاردهمین سال‌گشتِ مرگِ یک مردِ ملی، یک‌سوی شهر، بهانه‌ی سرودن و شنیدنِ شعر و موسیقی بود، و سوی دیگر دست‌آویزِ نمایشی گلوگیر و گیرآگور. آن پریشانی و آشفتگی و تغیّرْ صدا هم گرفت و از لابه‌لای پرده‌ها و مضراب‌های تارِ لطفی بیرون زد؛ مثل سه‌سال بعدش، در انتهای زنجیره‌ی آن نمایش، اگر برای زنجیر انتهایی باشد. که این‌بار، بر شورِ سه‌تار ثبتش کرد: به‌یاد درویش‌خان؛ از آشوبی به آشوبی. این یکی هم سرنمون است و می‌ارزد از این جنبه‌ها ورانداز شود.

این تأکید لازم است، هرچند باید روشن باشد که، منظور این نیست که رابطه‌ای هست سرراست و آنی و مستقیم و مشخص بین تحولات اجتماعی و تغییراتِ موسیقایی. چیزی از جنس «کن فیکون». مسلم است که این‌طور نیست. چنین رابطه‌ی نادری را تنها در سیاست‌گذاری‌های عمومی و سیاست‌کردن‌های فردی می‌توان یافت. در ممنوعیت‌هایی که اعمال و انگشت‌هایی که قطع می‌شود. جز این، مسیرِ مابینِ آن تحولات و این تغییراتْ پیچ‌وخم‌هایی است درافتاده در فراز و فرودِ تقابلِ تاریخ و واکنش شخصیِ افراد. روشن‌تر بگوییم، آنچه اینجا در لطفی مشاهده‌شدنی شده شاید تنها در او یافت‌شدنی بوده است، که او، به شواهد دیگر دوره‌های فعالیتش، همواره دستخوش این سو و آن سو شدن بوده است؛ و این نه حُسنِ اوست، یا نبوغش در پیشگویی زمانه، هرچند شاید بتوان قُبحش دانست، اگر بتوان نشان داد که در این زیروزِبَر بودن فاعلیتی داشته است، یا انفعالش ناشی از کاهلی در فاعلیتش بوده است. به هر حال، این اوست که چنین است، نه قاعده.

نواخته‌اش را مرور کنیم. ابوعطایی که قرار بود با پیش‌درآمدی شروع شود و، به روال معمول، برود تا تصنیفی در انتها (بهارِ دلکش)، یعنی بشود شبیهِ تجربه‌ی چندسال پیش‌ازآنِ هردویشان، در تارِ لطفی، شد آیینه‌ی صوتیِ جوش و خروشِ عمیق جامعه‌ای که، دو سال پیش از آن، بسیاری چارچوب‌ها و قواعد را شکسته بود و جایگاه‌های بسیاری را از اعتبار انداخته بود. و، در آن‌روزها، داشت گروهی از اعتبارهای پیش‌نهاده را هم بی‌اعتبار می‌کرد.

محتوای تار لطفی در آن کنسرت از جنبه‌های متعددی مهم است. آن تارنوازی شد معیار تارنوازانِ بعد از او، که در غیبتِ شاید نه‌محتومش، با «نواخته‌های او را نواختن»، گویی مثل روح سرگردانی از امیدها و آرزوها، احضارش می‌کردند. شاید چون مانندِ «اهل هوا» به تسخیرش درآمده بودند و با این «زار» بیرون‌رفتی می‌خواستند از آن «هوا»، وقتی نفسِ موسیقی گرفته بود؛ و نیز تا امروز، نزد برخی‌ها هنوز؛ شاید چون «زار» و «نوبان» دیگر از نفَسِ محیط افتاده است. این احضارْ هم‌زمان که تارنوازی را افسار می‌کشید مهمیز می‌زد؛ تیر را عقب می‌راند، اما چلّه را می‌کشید. افسار می‌کشید، با در آن ماندن، در لطفی ماندن. و، با همین، مهمیز می‌زد و نیرو می‌داد به انگیزه‌های دیگرخواهِ موسیقی ایرانی، در آن سال‌ها که موسیقی لکنت‌زده و تُنک بود. و وقتی سال ۶۷ حسین علیزاده از غربت‌نشینیِ مشابهِ ناخواسته برگشت، دیگرخواهان را به سوی او رهانید و تاخت داد، شاید به امیدِ لطفی شدن یا علیزاده شدن یا خودِ «شدن»، هرچند این‌یکی حقیقتاً نزد تنها اندکی. و بعد لحن تارنوازی علیزاده هم مسلط شد و تارنوازان، با موج‌های پس‌وپیش‌برنده‌ی زمانه، بین این دو گردابِ فروبرنده غلتیدند و بیرون رفتن از آن‌دو را بعدها در شگردهایی دیدند که دیدیم و دیده‌ایم و می‌بینیم؛ بیشتر در پس رفتن و پرت شدن. و کمتر در پیش‌روی و پیش‌نهی. تارِ عشق داند و برهوتِ تارنوازیِ بعد از آن چلّه را کشیده بودند. لطفی که رفت و علیزاده که برگشت، تیرها رها شد. و چشم‌ها خیره ماند، و مانده است هنوز، تا کدام درخت گردو، در کنار کدام جیحون، و به دستِ کدام البرزنوردانِ خستگی‌ناپذیرِ جان‌درتیرگذار.

سایه‌ی آن روزها کجای آن تارنوازی نمود یافت؟ در درآمیزیِ هرچه در ناخودآگاه و خودآگاهِ لطفی بود. در کنارهم‌نشاندن و جورکردنِ ایده‌های به‌ظاهر ناجور، با شکستن چارچوب‌ها و قواعد و جابه‌جاییِ جایگاه‌ها، چیزی از جنس همان که در جامعه گذشته بود و می‌گذشت: اِتودهای وزیری؛ واگویه‌های دوتار شرق خراسان؛ به‌کارگیری مداومِ ریتمِ «تَن تَن تَنَن»ـ که البته پشت به «مستفعلنِ» عروض داشت، به‌عنوان یک پایه‌ی چهارمضراب (پایه‌گذارِ هفت‌ضربی‌سازی‌های متداولِ امروز)؛ شگردهای فرهنگ شریف، در حالی که مشخصه‌ی تارنوازیِ لطفی نواختنی بود نقیضِ شریف‌ها، شهنازها و مجدها؛ مفصَّل نواختنِ مقدمه‌ی یک مایه‌ی مختصر؛ و جواب‌آوازهایی که از همه‌ی ایده‌های موسیقی دستگاهی و مردمی و رادیوی پیش از انقلابش بهره می‌بُرد. تارِ لطفی، بی‌آنکه بداند و بخواهد، مصحَف تازه‌ای بود از اوراقِ پریشانِ جامعه‌ای که عناصرش جابه‌جا شده بود و دیگر به عطفِ سابق شیرازه نمی‌پذیرفت.

اما هرچه تارِ لطفی تلاطم جامعه را به ساز آیینگی می‌کرد، آوازِ شجریان معیارهای خودش را نگاه می‌داشت. طوفان بود و تارش بیدوار آسیمه‌سری می کرد، وقتی برکه‌ی آواز شجریان، با انعکاسِ تصویر بید، آسمان را می‌پایید و منتظر بود. انگار او، یا چیزی از خلالِ او، چیزی بیشتر از او و خواسته‌های او، بیشتر از او و زمانه‌ی او، می‌خواست، علی‌رغمِ این بلوا، جایی در میانه‌ی شعاعی که می‌گرداندند، بین مرکز و محیط، بپاید، هرچند نمی‌توانست روح و حالت و حسش را از آن تلاطم دور نگه دارد. و نمی‌توانست تن و گوش ندهد به آن مقدمه‌ی طولانیِ ده‌دقیقه‌ای و آن دوتاروارگی‌ها و درآمیزی‌ها. شاید نوعی «عقل» بود که می‌پذیرفت همنشینِ پریشانی شود، یا برای خیز و پرواز جز پریشانی و آشفتگیِ محیط نداشت، یا نمی‌توانست داشته باشد، یا جز در آشفتگی پروازش پر نمی‌گرفت؛ به این امید که تا کِی از چنین عقلی کدام تعادل و معیاری بیرون زند یا نزند.

شجریان، طبق «قاعده»، غزلی از ابدی‌سُرایِ ادبیات فارسی برگزیده بود، که ربطش به آن روزها همان ربط‌ها بود که در هر گزیده‌ی دیگری از او (حافظ) می‌شود یافت. منظورم تأسی از یک سیاق است، نه ناچیز نشان دادنِ کار. آواز شجریان کُرسی‌خطِ شکسته‌های لطفی بود. گردِ این خط بود که آن جابه‌جایی‌ها شدنی می‌شد. رشته را نگاه داشته بود و آوازش را نخِ دانه‌های رنگارنگِ مضراب‌های لطفی کرده بود. هم معیار نگاه داشته بود و هم معیاری می‌نهاد برای سال‌هایی که در آن‌روزها معلوم نبود تا کجایش ساز و آواز پاییدنی است، تا کدام درخت، تا کدام دریا.

دورنمایی از آینده‌ی آوازِ شجریان و تالیانش، به‌جهتِ همان معیاری که پیش می‌نهاد، در اجرا پیداست: یک بخشْ مَدرسی و یک بخشِ در این اجرا کوتاه، تداعیِ موسیقیِ مردمی؛ یک بخشْ آواز به روال معیارِ «مرکز» و یک بخشْ آواز به شباهت و نزدیکی با «پیرامون». این عیارِ تازه کنسرتِ موسیقی ایرانی را کرد صحنه‌ی مهاجرت «پیرامون» به «مرکز» و شباهت مرکز و پیرامون، چنان‌که شد و دیدیم و می‌بینیم. «کردبیاتِ» سرزده در «حجازِ» ابوعطا، در میانه‌ی راه، می‌شود دشتستانی‌خوانی به سیاق شروه‌خوانانِ بوشهر، با نزدیکی به لحنِ آنها، که پیش‌تر سابقه‌ی این تقلید وجود نداشت، یا اکراه می‌شد از تداعی‌اش، در آنچه موسیقیِ معیار بود. شجریان، کمی بعدتر، این روال را فرصت بیشتری داد (آستان جانان) و، دو دهه بعد، در همکاری با کیهان کلهر، پیرامون را مقصدِ سِیر و تفرجِ مرکزنشینان کرد: شب، سکوت، کویر. برای مقتضیاتِ درراه و نسلی که بعد آمد و می‌پنداشت هرچه زور هم بزند نمی‌تواند بدیل خاطراتِ پدران شود، بارقه‌هایی در همین سررشته‌ی تازه بود که، در درآمیزی با رنگارنگیِ تارِ لطفی، امکان می‌داد آوازخوانی تبدیل شود به «خوانندگی» در توازیِ یک موسیقی متن؛ به ایفای نقشِ لازم، به‌وقتِ ضرورت؛ مانند آنچه ممکن است در تیتراژ یک اثر سینمایی لازم باشد. خواننده یک‌جا لحنِ شهری دارد (مثل بعدتر در بیداد و بخشِ اولِ آستانِ جانان)، جایی لحنِ دشتستانی (مثل تمام بخش دومِ آستانِ جانان). مهارت در آوازِ ایرانی از اصل گرفتنِ همین مسیرها به اقلیمِ آرایش غلیظ مهاجرت کرده است، اگر کرده است. وقتی اصل گرفتنِ این مسیرها را بگذاریم کنار آن درآمیزی‌هایی که در تار لطفی بود و این‌ها را یکی از دو پاره‌خط زاویه‌ای بدانیم که از آن بهمن تا امروزْ امتدادِ غالبِ تاریخِ موسیقی ایرانی را رقم زده، خواهیم دید آنچه داریم را از کجاها داریم.

اکنون، اگر فرصتی برای مکانِ اجرا قائل شویم، نیز، وجه دیگری از جهانِ پشتِ این رویدادِ هنری سو خواهد زد. برنامه در محلِ انجمنِ فرهنگی روابط ایران و آلمان برگزار شده است. این همان جاست که، سه‌سال پیش از آن (مهر ۵۶)، اعتراض به نظام پادشاهی، با ده شب شعر و سخنرانی، زبان و صورت و صدا گرفت: شب‌های گوته. انقلابی که در آن پنجشنبه بر سر شعاع و مرکزش بگیروببند بود آشکارگی‌اش را از همین مکان آغاز کرده بود.

آن پنجشنبه اولین و آخرین باری نبود که یک سفارت یا سفارت‌واره، یک جغرافیای ملموسِ آشنا اما لَمس از مناسباتِ محیطِ جاری، زیرا بسته به قلب و مغزی دیگر، صدای موسیقی ایرانی را تداوم می‌بخشید. هفتادوهفت سال پیش از آن اسفند، سفارت بریتانیا و باغِ قلهکش درویش‌خان را از تیغ شعاع‌السلطنه رهانیده بود. دو سال بعدش هم (۱۳۶۱)، در خوفناکی روزهای تهران، سفارت ایتالیا بود که فرصتِ شنفتنِ لطفی و کیانی و فرهنگ‌فر و شجریان و مشکاتیان را فراهم کرد؛ آستان جانانِ شجریان و مشکاتیان و فرهنگ‌فر، همایونی که لطفی نواخت و راست‌پنجگاه و بیات‌اصفهانی که مجید کیانی بر سنتور اجرا کرد، همه، از آبله‌کوبِ فرنگیّتی بود که آن باغ فرمانیه را از گرداگردش قرنطینه می‌کرد. وقتی انقلابی‌ها شنفتن و گفتن را هرس می‌کردند، سفارت‌ها و دفاترشان بودند که حریمِ پاسبانی از گفتن و نواختن و شنفتن می‌شدند. از فرارِ درویش‌خان به سفارت انگلستان و بست‌نشینی‌های مشروطه‌خواهان تا کنسرت‌های سفارت ایتالیا و جوایز بنیاد آقاخان، بخش مهمی از گوش کردن ما به «ما» به میانجیِ «دیگری» ممکن شده است. دریغ.

اما فرصت‌ها را مکان‌ها نیستند که می‌سازند و کشورها هم، پیش از هرچیز، برای حفاظت از منافعِ خودشان است که در سرزمین‌های دیگر سفیر می‌فرستند و خانه بیرق می‌زنند. کوشش‌هایی لازم است تا این سفارتخانه‌ها را ترغیب کند. از عباسقلیِ باغبانِ سفارت، که دوستِ درویش‌خان بود، و همسرِ سفیر، که پیانو می‌نواخت، و البته همّت و هنرِ خودِ درویش، که می‌توانست و حاضر بود با او هم‌نوازی کند و بسته نبود به چنین گشودگی‌هایی، تا هانس بِکر، رییس وقتِ مؤسسه‌ی گوته‌ی سال ۵۶، و شاعران و نویسندگانی که بودند و شعر و داستان نوشته داشتند، هرچند شاید بختِ انتشارِ همه‌اش را نداشتند، و آن مرد که چهارده سال پیشش مرگش را به آن اسفند گسیل کرده بود، و آدم‌های اکنون گمنامی که کنسرتِ آن پنجشنبه‌ی انجمن ایران و آلمان را طرح و پی ریخته بودند، و گمنامان دیگری که بعدتر سفارت ایتالیا را پناهِ این صداها ساختند، همیشه و همیشه، این آدم‌ها هستند که چاره‌سازند. در این لحظه‌های تقلّای همت و هوش و مایه، به یُمن این آدم‌ها، دیگرانِ سفارت‌نشین می‌شوند جبرانِ زورِ نداشته‌ به‌ناحق یا حقِّ گرفته‌شده به‌زور یا خواسته‌نشده به‌جُبن. غریبه‌ی سفارت‌نشین اگر هم پیِ منفعتِ خود است، آن زورِ دریغ‌شده و به‌دریغ‌رفته و آن حقِ گرفته‌شده و نستانده‌شده است که او را می‌کند فریادرس. کمال او به نقص ماست که کمال می‌نماید. همین نقص هم هست که غریبه را نزد صاحبانِ نقص مصداق اجنبی می‌کند و موضوع اجتناب. آن زورِ جاری و آن حقِ دریغ‌شده و آن جُبن مگر جز نقص است؟ غریبه اجنبی است، مبادا حنجره‌ای بشود برای گلوبستگانِ کم‌زور.

مانند هر صدا و گفتار و نوشته و ساختنی از جنسِ معنا که ممکن نشده است جز در پناه‌بردن به دیگری، عشق داند و ابوعطایش ریشخند و نفرینِ شرمندگیِ خانه و اهلِ خانه است؛ در نخواستن و نگذاشتن به وقتِ خواستن، در کورکردن و نخواستنِ دیدن؛ در مرد را منتظرِ مرگِ خویش کردن، در دایره‌کشیدن به دورِ خواریِ مأنوس، در اُنس به خفّت و خوف، در فخر به لُکنت و نِکبت.

14 اسفند 1399
IMG 6152 Copy

در اوجْ بازگشت

نویسنده: آروین صداقت‌کیش

دلبر حکیم‌اُوا در اوج به ایران بازگشت، پس از ده سال. در شبی که شکوهش را نمی‌شد پیشاپیش حدس زد همه‌ی توانایی‌های پیش‌تر شناخته‌شده‌اش را فراتر از مرزهای پیشین برد و خودش را در قالب استانداردهای تازه‌ای بازتعریف کرد. حکیم‌اُوا در جایگاه یک پیانیست بیش از هر چیز ظرافت داشت و ژرفای ادراک موسیقایی. اولی در اجرای اخیر نه‌تنها باقی که به سطحی تازه بالیده بود مخصوصا در اجرای قطعه‌های پایانی، اتود و فانتری کبوتر صلح (براساس تمی از مختار اشرفی) اثر خودش. و دومی نیز که در تفسیرش از شوپن و لیست به اوج رسید، همچنین. این دو کیفیت، فارغ از شدت‌شان در این اجرای خاص پیش از این هم در کار حکیم‌اُوا شناخته‌شده بود آنچه کاملا تازه می‌نمود دست‌یابی همزمان به هر دو و تعادل بی‌نظیری بود که میان آنها در لحظه‌لحظه‌ی اجرا برقرار شد.

صدادهی پیانوی قدیمی تالار رودکی زیر انگشتان او کاملاً دگرگون شده و یکی از بهترین صداهایی که در سال‌های اخیر از این پیانو شنیده‌ایم، شنیده می‌شد. این را هنگامی می‌شد بیشتر درک کرد که نوازنده سبک اجرایش را بنا بر سبک قطعه‌ای که می‌نواخت (از باروک تا رومانتیک) تغییر می‌داد یعنی در عین حفظ صدادهی کلیِ «حکیم‌اُوا»یی واریاسیونی از آن را متناسب با قطعه، آهنگساز و دوره‌ی موردنظرش استخراج می‌کرد. اوج این توانایی را می‌شد در عبور از پارتیتای سی بمل ماژور باخ به دو پرلود و ماژورکای شوپن و از آنجا تا اتود کروماتیک در فا مینورِ فرانس لیست یافت و در دل اعتراف کرد که او در کنار هم نگه‌داشتن این رپرتوار گوناگون و اجرای همه‌ی آنها در سطحی عالی استاد است.

اگر تا اینجا ویژگی‌های نوازندگی و آنچه اجرا شد برای میخکوب کردن همه شنوندگانِ ازقضا اغلب متخصص کافی نبود، رفته‌رفته با نزدیک شدن به پایان رسیتال (به ویژه در دو قطعه‌ی بیز) بازه‌ی دینامیکی به‌راستی اعجاب‌آور نوازندگی او (مخصوصاً توانایی‌اش در اجرای شفاف و خوش‌صدای شدت‌های فوق‌العاده کم) پرده از یک ویژگی مهم‌تر این نوازنده برمی‌داشت: دلبر حکیم‌اُوا پیانیستی است که به صدا همچون عنصری منفرد در ذات خودش می‌اندیشد، آن را به جان می‌پرورد و در این راه تا مرز معجزه پیش می‌رود.

18 آذر 1398
panjgah

«راست‌پنجگاه» و «راست»

نویسنده: سعید یعقوبیان

گذارِ «نقش» از آغاز، که خود را گروه موسیقی دستگاهی می‌نامید، تا امروز، که به «پنجگاه» رسیده، در نزدیک به ده سال فعالیتِ مداومش شاخصه‌هایی در ذهن شنوندگان پیگیر موسیقی کلاسیک ایرانی به جا گذاشته است: اولویت دادن به دغدغه‌های موسیقی‌شناختی در فرایند آهنگسازی، بهره‌گیری از پتانسیل‌های موسیقی قدیم ایران پیرو آموزه‌هایی که نخستین بار در آلبوم «سرخانه» به عمل درآمد و در عین حال بهره‌مندی از عناصر موسیقی قاجاری، دقت در گزینش کلام و الگوبرداری از قالب‌های شعری مانند مستزاد در تجربه‌های پیشین یا مخمس در «پنجگاه» و...

بخشِ گروه‌نوازیِ کنسرت، در دستگاه راست‌پنجگاه بود. در میانه‌ی پیش‌درآمد و چهارمضرابی سهل و ممتنع، ساز و آواز گردش‌های مدالی داشت که در عین تکیه بر سنت قاجاریِ این دستگاه پیچ و خم‌های جدیدی را نشان می‌دادند، مانند پلی از راک ساختن برای گذر از قرچه به تُرک، و موارد مشابه. همچنین ایده‌پردازیِ مبتنی بر وزن و قالب شعر (بیش از همه در تضمین شاه اسماعیل از غزل حافظ) کامیاب و کامبخش بود.

اما بخش نخست، تکنوازی تار امیر شریفی بود با محوریت مقام راست. اگرچه این مقام بر خلاف موسیقی‌های همسایه در موسیقی دستگاهی نامی ندارد اما می‌توان نشان‌اش را در برخی گوشه‌ها رصد کرد. علاوه بر این و شاید پربسامدتر از هر جای دیگر، مواجهه‌ی گوش ایرانی با آن از دریچه‌ی موسیقی مردم‌پسند بوده است. با اینحال نوازندگان ایرانی تجربه‌ای در توقف روی این مقام و پردازش آن ندارند. از این حیث شنیدن این راست با کنجکاوی مضاعفی همراه بود. شریفی در تکنوازیِ آهنگسازی‌شده‌ی خود، علاوه بر تلاش در نشان دادنِ امکان‌های مدالِ این مقام، انرژی موسیقی را با مدگردی‌هایی تأمین کرد که لزوماً مسیرهای کلاسیکِ راست نبودند (مانند عبور از صبا و چهارگاه) و گاه در ادبیات، اتکا بر داده‌هایی از مقاله‌ی روشنگرِ آرش محافظ، «سرگذشتی برای راست و پنجگاه...»، داشتند. بر این اساس مقام راست ترجیعی شده بود تا سوار، بر یک مسیرِ دوّارِ مدال-فرمال، این مقام را یادآوری و تثبیت کند.

پس از چند تلاش نظری، مانند نوشته‌هایی از مرتضی حنانه و نریمان حجتی، «نقش» در «پنجگاه» توصیه‌ی آرش محافظ در انتهای مقاله‌ی یادشده را عملی کرد: «به فعالان جنبش نئوکلاسیک... توصیه می‌کنیم احیای مدهای فراموش‌شده‌ی قدیم را از مدهایی که روی درجات گام راست ساخته می‌شوند آغاز کنند». با تکرار چنین تجربه‌هایی می‌توان امیدوار بود که در آینده، موسیقیدانان ایرانی با زبان و بیان مقام راست بیشتر آشنا شوند و شاید نقبی نیز به کارگان آموزشی موسیقی ایران بزنند.

12 آذر 1398
Fajr Vahdat61 4 Copy

شخصی‌ترین کنسرت

نویسنده: آروین صداقت‌کیش

این شخصی‌ترین کنسرت جشنواره‌ی فجر بود. می‌گویم شخصی‌ترین چون به معنایی مثبت (و نه بی‌اعتنایی به مخاطبان) همه‌ی ابعاد اجرای هوشیار خیام در نسبت با خود او و زیست موسیقایی‌اش و درهمان‌حال برای خود او تعیین شده بود. خیام سال‌هاست به عنوان نوازنده‌ی پیانو تنها مشغول اجرای آثار خودش یا آثاری که به فضای موسیقایی خودش نزدیک‌تر است، بوده. درنتیجه به‌تدریج به نوعی نوازنده-آهنگساز بدل شده که اجرا و آفرینشش تفکیک‌ناپذیر است.

نزد نوازنده‌ای با این اوصاف انتخاب رپرتوار مالوف کلاسیک بازگشتی است به توانایی‌های فراگرفته در دوران آموزش که تعطیل مانده. چنین بازگشتی برای او نه یک بازگشت ساده یا تغییر ذائقه و استراحت کوتاه بلکه به عنوان تعیین تکلیف با بخشی از تجربه‌ی زیسته‌ی موسیقایی خودش جلوه می‌کند. در چارچوب این طرح و جهت کلی اگر از چشم هنرمند اجراکننده ببینیم می‌توان توجیهی برای بسیاری از کیفیت‌های اجرایی یافت.

درظاهر رسیتال با اندک آموزشی همراه بود. گفتگوهای نوازنده میان قطعات و شرح نسبتا طولانی ارائه‌شده همراه برنامه‌ی کنسرت (Statement) هر دو در توضیح قطعات، موقعیت تاریخی‌شان و شان حضورشان در میان ما و ... در نظر اول ارائه‌ی اطلاعاتی به شنوندگان بود اما با دیدی دقیق‌تر مونولوگی بود میان نوازنده و خودش برای این که نسبت این رپررتوار و سبک‌ها را با خودش و هویتش بکاود. پرسش اصلی او از خلال این صحبت‌ها این بود؛ آن آثار چه نسبتی با هویت خودش دارند؟ و چرا سودای اجرایشان به سراغش بازگشته است؟ این را البته واضح نمی‌گفت.

توضیحات موسیقی‌شناسانه (فارغ از درستی)، حرکات نمایشی اجرایش، و کیفیت‌های موسیقایی همه در این میسر برایش توجیه‌پذیر می‌شد. درست از همین راستای دید است که اجراهای او از پرلود و فوگ‌های باخ با آن صدادهی عجیب نزدیک به موسیقی معاصر (مثلا پرلود و فوگ دو مینور) را می‌توان درک کرد(حتا راول و دبوسی‌اش را). در جهانی که تفسیرهای رومانتیک آثار باروکی نیز منسوخ شده تنها با این توجیه می‌توان تفسیرهای مدرن‌تر از آنها را دریافت (البته این نباید موجب نادیده‌انگاری همه‌ی اشتباه‌ها و اشکالات اجرایی/تفسیری وی شود). تلویحا به باور خیام آنها تنها از آن حیث که نسبتی با صدای معاصر ما/خودش بیابند می‌توانند به دنیای امروز ما بیایند.


عکس از مانی لطفی‌زاده

04 اسفند 1397
IMG 3091 resize Copy

فضایل اخلاقی یک معلم

نویسنده: آروین صداقت‌کیش

رسیتال پیانوی رافائل میناسکانیان، این کنسرتی‌ترین پیانیست دو سه دهه‌ی اخیر با آن رپرتوار محترم و ارجمندش همان‌گونه بود که این روزها در همه‌ی کنسرت‌ها بوده است؛ پیرانه‌سر. پیرانه‌سریش توقفی را به یاد می‌آورد که از قضای روزگار چهار دهه پیش بر کار موسیقاییان در اوج فعالیت بسیاری‌شان سایه افکند و جامعه را از حاصل خلاقیت‌شان برای مدتی محروم کرد. افسوس که سایه برچیده نشد تا آنگاه که بسیاری‌شان دیگر توش‌وتوان سابق را نداشتند. و این نکته‌ای مکرر در مکرر است.

آنچه در این کنسرت گفتنش می‌ارزد اما کیفیت اجرای اصلی نیست بلکه نخست معجزه‌ی ظهور «متین لادانی» است که پیش‌تر هم در «جایزه‌ی پیانوی باربد» و تور کنسرت‌های متعاقب آن علائمش پدیدار شده بود. اما از همه مهم‌تر نکته‌ای است  که برخلاف همیشه نه شرح فنی است و نه راز دیریاب زیباشناختی، بلکه ستایش فضیلتی اخلاقی است که کنش معلم/نوازنده‌ی برجسته در قبال شاگرد/نوازنده‌ی جوان در حال رشد، به زیبایی رقم زد.

در حرکتی آمیخته به هنرِ اجرا (Performance) استاد نوازنده اعلام کرد خسته است و «شاگردش»، «پسرش» و «عزیزش» به‌جای اسکرتسوی شماره‌ی 3 شوپن که باید خود می‌نواخت، اسکرتسوی 4 را می‌نوازد. لادانی در میان جوی آمیخته به گرمای محبت و مهربانی اجرا کرد با توانایی جوانانه اما هنوز به پختگی نرسیده. طبیعی است. انتظارش می‌رود.

اما افزون بر درخشیدن یک پیانیست تازه برآمده آنچه تحسین‌برانگیز می‌نماید منش کمیاب معلم است که شاگرد را بهتر از خود می‌خواست و حمایت کرد تا در صحنه‌ای که علی‌القاعده ممکن است تا مدت‌ها در اختیارش قرار نگیرد، به قوت سایه‌ی استاد تجربه کسب کند و دیده شود. و چه کسی نمی‌داند این منش تا چه اندازه وارونه‌ی کردار موسیقاییان سرزمین ما است (خاصه آنان که معلمِ تنها نیستند بلکه خود هنرمند اجراگر نیز هستند)؟

و سرانجام آنجا منش بزرگوارانه‌ی یک معلمِ درستکار کامل شد که فراموش نکرد هر شاگرد بااستعداد توانا اگر از آغاز آموخته‌ی ما نباشد حتماً دست‌پرورده‌ی معلمی یا معلمانی دیگر است. سپاس میناسکانیان از معلم نخست لادانی (تامارا دولیدزه) بود که نشان داد موضوع فقط تبلیغ حلقه‌ی شاگردان خودی نیست. همین منش و روش است که می‌شاید گفت هزار بار افزون باد.


عکس از مرضیه امیری

01 اسفند 1397
barbatian

کِدِر

نویسنده: کامیار صلواتی

اجرای گروه «بربطیان»، قاعدتاً باید از یک نظر ویژه پنداشته می‌شد: آزمودن ترکیبی نو متشکل از نُه عود و بربت، و در نتیجه توانایی غالب شدن بر چالش‌های اجرایی چنین چینشی و آفرینش قطعاتی متناسب با آن. از این منظر اگر بنگریم، مواردی چون فرم و پیش‌روی طولی قطعات یا کیفیت تک‌نوازی‌ها در اولویت بعدی قرار می‌گیرند.

بر این اساس، سوالاتی در رابطه با این سازبندی و مسائل آن سر برمی‌آورند که بیش از هرچیز پیامد صدادهی کدر و درهم گروه هستند: نخست اینکه هماهنگی و نظم دادن به نُه ساز مضرابی، و همزمان و منظم کردن مضراب‌ها در چنین گروهی قرار است چگونه حاصل شود؟ پاسخ درست این سوال هرچه که باشد، با پاسخ گروه بربطیان یکی نیست. این مسأله هنگامی بغرنج‌تر می‌شود که به این ویژگی عود توجه کنیم: نوفه‌های جانبی در نواختن عود در قیاس با سازهای دیگر بیشتر به گوش می‌رسد؛ اصواتی چون سایش انگشت روی سیم، یا نوفه‌های اضافی برخورد مضراب با سیم.

دومین نکته‌ی مرتبط با این ترکیب نوی سازی، بافت و نحوه‌ی تنظیم قطعات بود که به طرزی ناامید کننده بی‌توجه به کمیت سازها طراحی شده بودند. اغراق نکرده‌ایم اگر بگوییم اکثر قریب به اتفاق لحظات قطعات گروهی، اگر با یک ساز نواخته می‌شدند، تنها از نظر حجم و –تا حدی- رنگ صوتی متفاوت به گوش می‌رسیدند، و تازه در آن صورت صدایشان شفاف‌تر هم می‌شد. شاید تنها مزیت استفاده از نُه عود در این گروه، افزایش گستره‌ی دینامیک بود که گروه بارها در اجرای خود از این ویژگی سود برد. طعنه‌آمیز است که در این‌میان، تنها قطعه‌‌ای که اجرایش با بیش از یک ساز موجه می‌نمود، یک دونوازی بود.1

جدای از این‌ها، بی‌دقتی‌های آزاردهنده‌ای نیز در امور اجرایی برنامه وجود داشت که هم درک شنونده را از روند برنامه مختل می‌کرد و هم ارزش او را نزد گروه کم‌رنگ‌ جلوه می‌داد؛ بی‌دقتی‌هایی چون ناهمخوانی‌های فاحش بروشور2 و لیست قطعات با آنچه در صحنه اجرا شد، و صدابرداری نامتعادل کار که باعث شده بود صدای برخی سازها، مثلاً‌ صدای عود تک‌نواز بهروزی‌نیا روی استیناتوی گروه، به درستی به گوش نرسد.


1- که آن‌هم ساخته‌ی یکی از اعضای گروه بود، نه سرپرست گروه.
2- مثلاً به جای «گل‌نیشان» و «آمان‌آمان»ِ بروشور، قطعه‌ی کُردی «لرزان لرزان» اجرا شد و در بخش اول کنسرت چینش قطعات با بروشور تفاوت داشتند.

30 بهمن 1397
Fajr Rudaki 6 Copy

آن دو دهه که بر شهرزاد گذشت

نویسنده: آروین صداقت‌کیش

درست دو دهه از نخستین اجرای «شهرزاد» علیرضا مشایخی می‌گذرد. این نقطه‌ی اوج، در جستجوی او در پی چندصدایی موسیقی ایران، از نخستین اجرا تا امروز سرگذشتی داشته و با نام یک پیانیست پیوند خورده است چنان‌که هر دو از آنِ یکدیگر شده‌اند. فریماه قوام‌صدری برجسته‌ترین مفسر/اجراکننده‌ی آثار پیانویی مشایخی از روز نخست تا ضبط  و این تازه‌ترین اجرا، همراه قطعه‌ی شهرزاد بوده با آن زیسته و پیش آمده است. درست ازهمین‌روست که می‌توان از تکامل شهرزاد سخن گفت یا لااقل از تکامل اجرایش.

شنیدن اجرای شهرزاد در سومین شب جشنواره یک پیام بیشتر نداشت؛ اگر خود شهرزاد نقطه‌ی اوجی در کارنامه‌ی آهنگسازش است، اجرای بیست‌سالگی‌اش در تاریخ اجراها نیز نقطه‌ی اوجی به‌راستی دست‌نیافتنی است. سرانجام هر دو اوج قرین شدند و قوام‌صدری و شهرزاد با این اجرا به نقطه‌ای رسیدند که ممکن است دیگر تکرار نشود.

تعهد مثال‌زدنی پیانیست به زیبایی قطعه (چیزی افزون بر خواست صرف آهنگساز، همچون از آنِ خود دانستن/یکی شدن با قطعه) عامل اصلی تکامل اجرای شهرزاد بود تا به این جایگاه برسد. در اجرای تازه، دقت به‌حداعلای خود رسیده بود. هیچ دینامیک منفرد، هیچ تأکید، هیچ مفصل‌بندی هرچند کوچک و به‌ظاهر کم‌اهمیت، هیچ سلول ریتمیک و دیگر مؤلفه‌های ساختار خُرد قطعه نبود که پیانیست نادیده‌اش بگیرد. کافی بود کسی تفکیک دامنه‌ی دینامیکی ظریف آکورد‌های ابتدای «نبرد» را بشنود یا توازن دو دست و جدایی‌ناپذیری‌شان را در پاساژهای موازی «درحاشیه‌ی کویر» و هزار ریزه‌کاری به زیبایی بدل‌‌شده‌ی دیگر را دریابد تا مطمئن شود از این فراتر نمی‌شود رفت.

چنین دقت وسواس‌آمیز و ریزبینانه‌ای آنجا به مؤلفه‌ای ارجمند و تحسین‌برانگیز بدل شد که از سطح یک توجه ملانقطی مکانیکی به جزئیات فراتر رفت و ساختمانی منحصربه‌فرد از زیبایی شهرزاد ساخت. او حتا دشوارترین خوان را به پیروزی از سر گذراند. معمولاً این حد دل‌مشغولی با ساختار خُرد همراه این خطر مهلک است که ساختار کلان از هم بپاشد و قطعه به مجمع‌الجزایری از تکنیک تبدیل شود، تعادل استادانه‌ای که فریماه قوام‌صدری بین این دو برقرار کرده بود، گویی دوباره اجزاء شهرزاد را به هم پیوند زد و روحی را که به‌سادگی می‌توانست از آن پر بکشد بازگرداند.


عکس از مانی لطفی‌زاده

30 بهمن 1397
بالا